جلوهٔ او داد فرمان نگاه آیینه را


هاله کرد آخربه روی همچوماه آیینه را

منع پرواز خیالت درکف تدبیر نیست


ناکجا جوهر نهد بر دیدگاه آیینه را

از شکست رنگ عجز اندود ماغافل مباش


بشکند تمثال ما طرف کلاه آیینه را

بسکه ما آزادگان را از تعلق وحشت است


عکس ما چون آب داند قعر چاه آیینه را

امیتاز جلوه از ما حیرت آغوشان مخواه


دورگرد دیده می باشد نگاه آیینه را

فرش نادانی ست هرجاآب ورنگ عشرتی ست


ساده لوحی داد عرض دستگاه آیینه را

گفتگو سیل بنای سینه صافی می شود


امتحانی می توان کردن به آه آیینه را

عرض هستی بر دل روشن غبار ماتم است


ازنفسها خانه می گردد سیاه آیینه را

این زمان ارباب جوهر دام تزویرند و بس


می توان دانست آب زیرکاه آیینه را

با صفای دل چه لازم اینقدر پرداختن


جلوه بی رنگی ست اینجانیست راه آیینه را

جز به جیب دل سراغ امن نتوان یافتن


چون نفس از هرزه گردی کن پناه آیینه را

بیدل اندر جلوه گاه حسن طاقت سوز اوست


جوهر حیرت زبان عذرخواه آیینه را